کتاب خوبی بود. دو شخصیت واقعی را در دو تا داستان نیمهواقعی به هم مرتبط کرده بود و این جذاب بود. بیشتر از هرچیزی اطلاعات و دیدی که نسبت به جودها (یهودیها) و نازیها داد را پسندیدم. یک جایی حس میکنی، نگاه میکنی حزب نازی با نژادپرستی سعی کرد یهودهایی که مانند خودشان نژادپرست هستند را حذف کند. یک جای دیگر حس میکنی چقدر شخصیتهای اصلی داستانها (مخصوصاً اسپینوزا که خردمند و حقیقتجو هست) گاهی در ایدههایشان گیر میکنند و دچار خودبرتربینی میشوند؛ البته که با توجه به دید حقیقتجوی اسپینوزا به نظر این خودبرتربینی را در شرایطی میشکند.
در بخشی از داستان سوالی هم برایم پیش آمد. آیا یک روانکاو این حق را دارد که دید بیماری که نژادپرست است را تغییر دهد؟ یا روانکار فقط بایستی مثل آینه باشد و ناخودگاه بیمار را کشف کند، به بیمار نشان دهد و انتخاب را به خود بیمار محول کند؟
نمیدانم چرا این کتاب را خواندم ولی به نظرم یه رمان سنتی و استاندارد بود. من از رمان دو تا توقع دارم؛ یک اینکه سرگرمی باشد و دوم اینکه انتقال تجربه اتفاق بیافتد. سرگرمم میکرد و وقتی شروع به خواندن میکردم کمتر پیش میآمد که دلزده بشوم. دو تا پیام را هم به خوبی توی داستان جا داده؛ یکی امیدوار ماندن و دیگری کارما یا همان از هر دست بگیری از همان دست پس میدهی ولی توی این داستان هرگز احساس نکردم تجربهای به من اضافه شده!
هرگز خوندن یه کتاب انقدر طولانی نشده بود. معمولاً یا کتاب رو سریع میخونم و یا نصفه رها میکنم. این که تمام کردن این کتاب دو ماه طول کشید(!!!) فقط نشون میده که چقدر تموم کردنش برام مهم بوده؛ در اصل مشغلهی فکری اجازه نداده که بخونمش! در هر حال کتاب برای منی که فیلمش رو ندیدم و توی ژانر خیالی و فیکشن مطالعه ندارم خیلی خوب و جذاب بود.
این کتاب رو بخاطر اینکه تصمیم گرفتم کتابهایی که توی خونه داریم رو بخونم، خوندم. شاید بیست سالی بود خاک میخورد.
بجز مثالهای سطح پایینش که واژهی آبکی مناسب توصیفشونه تقریبا کتاب متوسطی بود. کمکت میکنه بیشتر علت رفتار آدمها رو بشناسی و مهمتر از اون بیشتر خودت رو بشناسی. در کل باعث شد که در آینده باز هم کتابهای روانشناسی رو بخونم.
این کتاب جملات و نصیحتهای یه سامورایی هست. برخی از این نصیحتها، به طور عجیبی عمیق و دلنشین هستند و برخی از آنها، نچسب! به نظرم ارزش یک بار خوانده شدن را دارد ولی در اواسط کتاب خسته شدم. خواندن این حجم از اندرز و نصیحت پشت سر هم واقعاً ملالآور هست. دست کم اگر کسی دنبال جملات نغز برای کپشن عکسهایش هست، این کتاب کمک خواهد کرد!
نتیجه این کتاب برای من این بود که ریشه و بن تمام اندیشهها یکی هست. فرقی ندارد که آن اندیشه توی خاور دور باشد یا توی خاور میانه؛ انگار تمام خردمندان، شاگرد یک استاد بودند؛ فقط هر کدوم از این شاگردها، یک حرف از استاد را اصل قرار دادهاند. انگار ساموراییها پذیرش مرگ را اصل قرار دادهاند. وقتی مرگ رو پذیرفتند، آنگاه زندگی رو بر پایه آن تعریف میکنند. چون مرگ قطعی هست پس باید با هدف و شرافتمندانه مرد؛ باید با شجاعت زندگی کرد.
خب این قصه هم تموم شد. به نظرم این قصه همه چیز تمومه. داستان کشش خیلی خوبی داره، پر از مفهوم هست که میشه ساعتها بهش اندیشید. نویسندهش واقعاً یه نویسنده ست.
اینکه آدمها اسم ندارند یا اینکه زمان گم میشه رو خیلی دوست دارم.
همیشه سعی کردم در مورد کتابی که تموم نمیکنم نظر ندم ولی در مورد این کتاب واقعاً نپسندیدم و نیمه رها کردم. گویا نویسنده که سعی کرده که مفاهیم باارزش رو با سطحیترین حالت ممکن توی یه داستان غیر جذاب ارائه کنه.
سهشنبهها با موری: شاید اینکه آدم یه بار دیگه بیاد و نگرش یه آدم دم مرگ رو به زندگی بخونه بتونه جرقه بزنه. کتاب خوبیه. گاهی برای من زیادی نصیحتگونه بوده ولی نگرشش رو دوست داشتم و تا حدودی باور دارم. خوندن این کتاب احتمالاً محرکی میشه که بیشتر به این زندگی ساده نگاه کنم.
خوندن گفتگوی چهرههای شاخص انقلاب توی سال اول انقلاب با یه سری دانشجو واقعاً آموزنده ست و به آدم دید میده.
لذت بردم.
دوزخ یه اتاقه. آینهای نیست که آدمها خودشون رو ببینند. برای دیدن خودشون یا برای باور اینکه هنوز وجود دارند باید خودشون رو از نگاه دیگران ببینند. همیشه و در همه حال کسی هست و همیشه روشنه و هیچوقت تاریک نیست تا مخفی بشی.
دوزخ قضاوت و نگاه دیگران به ما ست، دوزخ خواستههای ما ست.
و این ابدیه.
داشتم فکر میکردم که آیا به خوندن کتاب ادامه بدم یا نه؟ به این نتیجه رسیدم که نه بسه دیگه. تنها دلیلی که شاید بخوام ادامه بدم این باشه که کتابی رو نصفه رها نکنم و شاید حیف باشه ولی دلیل خوبی نیست. کتاب برام کششی نداشت. دست کم الان توی این حال و هوا نیستم. البته که اوایلش وقتی با تصورات یک زندانی توی صحرا همراه میشی یکم میشه جذاب باشه ولی هر چی جلوتر رفت فضایی که توش بودم گم شد.
یکمی از خوندن کتاب میگذره که دارم این رو مینویسم. به نظرم میرسه که خلاقیت داستان عالیه، فضای سورئالیش رو خیلی دوست دارم و هدفمند بودن قصه هم برام خیلی باارزشه و در آخر که به نظرم کتاب خیلی ساده ست.
انگار تمام کتاب در مورد عشقه؛ عشق به ماری و عشق به «باورها». عشقی که حقیقت نداره و توی ذهن یه دلقک اتفاق افتاده.
و تو هرگز در طول این روایت نمیخندی در حالی که هانسِ دلقک بارها مردم رو میخندونه.
و اون میدونه که چگونه نذاره که ماری بره ولی نمیخواد یا نمیتونه.
و اون میدونه که چطور دلقک ثروتمندی بشه ولی نمیخواد یا نمیتونه.
و اون میدونه که چطور دیگران رو جذب کنه ولی نمیخواد یا نمیتونه.
و اون میدونه ولی نمیخواد یا نمیتونه.
اگر من میخواستم برای این کتاب عنوانی انتخاب کنم احتمالاً مینوشتم «آینه». البته توی پرانتز و ریز اون پایین مایینا مینوشتم (آینهای که دوده گرفته است)
این که داستان شمس را از نگاه و زبان شخصیتهای مختلف داستان روایت میکند را خیلی پسندیدم ولی نمیدانم چرا روایتگر داستان مدرن، مثل داستان شمس ، شخصیتها نیستند بلکه راوی قصه، سوم شخص است! باید اضافه کنم که اون بخش از کتاب که به شمس تبریزی پرداخته برای من بسیار جذاب بود و بر عکس بخشی از کتاب که داستان امروزی یا همان زندگی اللا و عزیز رو روایت میکرد به هیچ وجه برای من جذاب نبود و قصهپردازی ضعیفی داشت. هرگز برای فهمیدن قصهٔ آنها کنجکاو نشدم.
کتاب هشت تا داستان کوتاه داشت که من فقط سه تای اون رو دوست داشتم. به نظرم داستانهای «قلوهسنگی که هر روز جا به جا میشود»، «دیدن دختر صد در صد دلخواه در صبح زیبای ماه آوریل» و «مرد یخی» جذاب بودند.
ولی عجیب اینجا ست که احساس میکنم بعضی از این داستانها رو من نوشتم. دارم به خودم میگم عجب داستانی شد. دمم گرم.
خب حقیقتش در لحظههایی که با این داستان همراه شدم تقریباً جذبش نشدم. به نظرم بیشتر از این که قصهی جذابی باشه یا حتی کاراکترها جذاب باشند، نویسنده تلاش میکرد یک سری حالت روحی خاص و شرایط احساسی که کمتر بهش توجه میشه رو جلوی چشم بیاره. خلاصه این قصه برای من در سطح «قابل تحمل» بود که البته بیشتر بخش پایانیش باعث شد به این درجه برسه.