Ratings1
Average rating4
گویا کتاب قرار است بر دو کانون واقع شود: انقلابِ اول( کانت) و انقلاب دوم( هگل) . فیشته و شلینگ قرار است ما را از کانونِ اول به کانونِ دوم برسانند. کانونِ اول در ذهن خواننده شِمای روشنی پیدا میکند؛ ولو تا انتهای لانهی خرگوش نرویم. اما بازنمودِ کانونِ دوم علیرغم سوسوهای متعدد و کم و زیادش، ما را در تاریکیِ مواجهه با هگل تنها میگذارد و این شاید حاصل مواجههی کانتیِ نویسنده با فرمِ هگلی - قسمی نافشردگیِ محض در پیِ فشردگی- باشد، که ممکن است در چنین قالبی به اَشکال « نابهنجار» درآید.
شیوهی روبرو شدن متن با رمانتیسیسمِ آلمانی در خلال مسیری که بناست فیشته و شلینگ استراحتگاههای اصلیاش باشند، شباهتی به توقف در مسافرخانهای بین راهی ندارد و به زدن ِ گاه و بیگاه به دلِ مناظر از پیشچشمکنارروندهی جاده میماند. این که مسافر کجا از تابلو خارج میشود و آیا اصلن چنین چیزی رخ میدهد یا نه را با قاطعیت نمیتوان اعلام کرد.
مسیر ِطولانی اما غیرقابلانحراف فیشته به شلینگ تنها همراهی برای بیدار ماندن لازم دارد؛ وقتی به شلینگ میرسیم، با انبوه چیزهای آشنایی که مناظر را قاب گرفته است، احساس زودگذرِ در خانه بودن میکنیم.
شوپنهاور ( علیرغم تصویر روشن و منسجمی که از او به دست داده میشود) و به ویژه کیرکگور ( که نسبت ویژهی آنتاگونیستیاش با هگل جایی در مسیر پیدا نمیکند) اساسن بیرون از متن میایستند و به عناصری دیالکتیکی درون آن استحاله نمیشوند. رد پاهای نامنظمشان گاهی به درون منظره راهی میابد، اما کمرنگ تر از آنند که برای خروج از تابلو کفایت کنند.
فریس و راینهولت با پژواک گاه و بیگاه یاکوبی از زوایایی بدون وضوح مشخص، چیزی بیشتر از حکایتهایی پندآموز بر زبانِ پیرمرد و پیرزنهای روستاهای بین راه به نظر نمیرسند.
آنکه یاکوبیِ حاضرِ غایب و رمانتیکهای خفته در کنارههای بستر رودخانهی جنگلیِ درون منظره منتظر آمدنش هستند و جز دو بار، آن هم بدون هیچ تعین ِ مشخصی از او یادی نمیشود، مجوسِ شمال، هامانِ سازشناپذیر، است که گویی بدون گذر از منظره یا پیشتر هرگونه اثری در جاده، به نحوی غیرممکن از تابلو خارج شده است.